یادم میاد از بچگی دوست داشتم نویسنده بشم. البته به دلایلی که برای خودم هم نامعلوم است هیچ وقت با صراحت راجع به این علاقه با اطرافیانم صحبت نکردم. اولین بار که یک داستان درست و حسابی و دست و پادار نوشتم کلاس چهارم ابتدایی بودم. یک درس داشتیم به نام درس آزاد، سه صفحه ورق سفید بود که باید خودمان پُرش میکردیم. یک داستان کوتاه نوشتم ، خیلی ساده و سر راست با یک نتیجه اخلاقی راجع به دوتا خواهر که دوست نداشتن اسباببازیهایشان را با هم تقسیم کنند.
مادرم بعد از خواندن این داستان گیر داد که منظورت به دختر خالههایت بود، در صورتی که من اصلا در زمان نوشتن آن به دخترخالههای دوقلویم فکر هم نکرده بودم. معلم هم بعد از خواندن داستان فقط گفت خیلی قشنگ بود.هیچکس استعداد داستان نویسی من را ندید یا شاید هم دید ونادیده گرفت. هر چه بود بعد از آن من دیگر نوشتههایم را به اطرافیانم نشان ندادم.
الان چند وقت است شروع کردم به نوشتن یک داستان، این بار هم قهرمان داستان یک دختر است که من اسمش را گذاشتم «پروانه». اول که شروع کردم به نوشتن با خودم گفتم یک تا دو هفته میشینم سرداستان و بعدش هم دو سه هفته وقت میگذارم برای بازخوانی و ویرایش و تصحیح غلطهای املایی، اما وقتی شروع به داستان نویسی میکنی ، آغازش با خودت است اما ادامه و پایان داستان با تو نیست.
الان من هم با پروانه به مشکل خوردم. در صفحه ۸ تصمیم به خودکشی گرفت. یک قوطی قرص را در یک لیوان آب حل کرد و خورد. حالا چند روزی است که دارم باهاش مذاکره میکنم که به زندگی برگردد. نتایج مذاکرات را متعاقبا از همین تریبون اعلام میکنم.