من از بچگی علاقه عجیبی به کتاب داشتم. زمانی که بچههای هم سن و سال من در خیابان برای اسباببازی گریه میکردند من برای کتاب اشک میریختم و زمانی که بچهها میدویدن و میپریدن من در خیالاتم خودم را به جای قهرمان داستانها تصور میکردم. از دست اژدها فرار میکردم، از روی گودال آتش میپریدم و شاخ دیو را میشکستم. امروز داشتم با خودم فکر میکردم دلیل این علاقه شدید به کتاب در دوران کودکی (که هنوز هم با من است) از کجا میآید؟ یادم میاد زمانی بود که در یک اتاق اجارهای زندگی میکردیم. طبقهبالا ما بودیم و طبقه پایین صاحبخانه، آشپزخانه که نداشتیم، برای دستشویی هم باید میرفتیم حیاط. حمام هم به طور کامل در انحصار صاحبخانه بود و ما به حمام عمومی میرفتیم. در همین حمام عمومی بود که پایم سُر خورد و بر اثر برخورد به لبه حوض بالای پلک چپم زخم شد، زخمی که به رسم یادگار از آن دوران باقیست.
اون وقتها در روز دو نوبت برنامه کودک پخش میشد، صبحها که مختص خُردسالان بود و غروبها که برای نوجوانان و جوانان برنامه پخش میشد که هر دوی اینها روی هم به سه ساعت نمیرسید. دویدن و پریدن هم ممنوع بود چون صاحبخانه صدایش در میآمد. در چنین شرایطی تنها پناهگاه من کتاب بود. در دنیای شگفتانگیز کتاب غرق میشدم و در خیالم بیترس از سر و صدای صاحبخانه میدویدم. دلیل عشق من به کتاب فقر بود.
حالا شرایط فرق کرده، دیگر مستاجر نیستیم. خودمان صاحب خانه شدیم، تلوزیون در روز بیش از سه ساعت برنامه کودک پخش میکند، تبلت و پلیاستیشن و کامپیوتر داریم. برادر کوچکم بیترس از صاحبخانه میدود و میپرد و هیچ علاقهای به کتابخواندن ندارد.
درود بر فقر با این حساب!
دستاورد ارزشمندی داشته لااقل برای شما
من هم توی بچگی دقیقا همینظور بودم ,عاشق کتاب
خوش به حالت که این اشتیاق هنوز هم با توست!
از برای من که به شدت فروکش کرده خصوصا در بخش کتب درسی
{ عذرخواهم که آدرسم پیاپی تغییر می کند. یواش یواش حس می کنم نکنه مورد تعقیب سازمان اف بی ای هستم }
حتی اگه دلیل کتاب خونیتون فقرباشه هم ادم خوش شانسی هستید که عاشق کتابید