ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 |
در اتوبوسها دستفروشی میکند. کارش فقط فروختن اسکاج است. در خط تندرو! خاوران-آزادی برای خودش اسم و رسمی پیدا کرده است. بیشتر افرادی که مسافر ثابت این خط هستند حداقل یک بار او را دیدهاند. خودش را «مهندسِ اسکاج» معرفی میکند، چون فقط اسکاج راسته کارش است به این نام معروف شده.
صدایش هنوز در گوشم است.
- «سه تا اسکاج هزار تومن، خانومها بگیرید بذارید من هم یک لقمه نون برای زن و بچهام ببرم.»
میتواند سوژه یکی از داستانهایم شود باید کمی رویش کار کنم. اما فعلا نه، ذهنم درگیر داستانی است که دارم مینویسم.
با تشکر از تمام دوستان عزیزی که از این غیبت طولانی من خم به ابرو نیاوردند و حتی نپرسیدند کجا هستی که خبری ازت نیست.
در جهت رفع نگرانی این عزیزان باید بگوییم از وضعیتی نزدیک به مرگ برگشتم و این چند خط را در شرایطی مینویسم که تازه از بستر بیماری بلند شدهام. اینکه دردم چه بود بماند، همین قدر بدانید شرایط به قدری وخیم بود که در کمتر از یک هفته قریب به ۱۰ کیلو وزن کم کردم و تمام لباسهایم ۳ تا ۴ سایز برایم گشاد شدهاند. احتمالا اگر از کسانی بودم که معتقداند زیبایی در لاغری حداکثریست از خوشی در پوست خودم نمیگنجیدم.
بگذریم، حالا که برگشتم در آینده بیشتر مینویسم.