زندگی آزاد

زندگی به شیوه آزاد

زندگی آزاد

زندگی به شیوه آزاد

برف


برف آمد و شهر را سپید پوش کرد، به زمین نشست و سیاهی را محبوس کرد.
کودکانی که با بارش برف دل‌هایشان گرم شده بود شال و کلاه کردند. به هم گوله برفی پرت کردند، دنبال هم کردند و در نهایت یک آدم برفی زیبا ساختند. شال‌گردنی به دورش پیچیدند تا سرما نخورد. اما فردا که آفتاب بتابد برف‌ها آب می‌شود و آدم برفی هم می‌رود. می‌رود و تنها شال گردنش را به رسم یادگار جا می‌گذارد.
کاش این بار که برف‌ها آب می‌شود سیاهی‌ها را هم با خودش بشورد و ببرد.

بـرف نو! بــرف نــو! سلام، سلام

بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام

پــاکــی آوردی ای امـیـد ســپـیــد

هـــمــه آلـــودگی‌ســـت این ایام