زندگی آزاد

زندگی به شیوه آزاد

زندگی آزاد

زندگی به شیوه آزاد

مهندسِ اسکاج

در اتوبوس‌ها دستفروشی می‌کند. کارش فقط فروختن اسکاج است. در خط تندرو! خاوران-آزادی برای خودش اسم و رسمی پیدا کرده است. بیشتر افرادی که مسافر ثابت این خط هستند حداقل یک بار او را دیده‌اند. خودش را «مهندسِ اسکاج» معرفی می‌کند، چون فقط اسکاج راسته کارش است به این نام معروف شده.

صدایش هنوز در گوشم است.

- «سه تا اسکاج هزار تومن، خانوم‌ها بگیرید بذارید من هم یک لقمه نون برای زن و بچه‌ام ببرم.»

می‌تواند سوژه یکی از داستان‌هایم شود باید کمی رویش کار کنم. اما فعلا نه، ذهنم درگیر داستانی است که دارم می‌نویسم.


پی‌نوشت: قریب به یک ماه است چند خط بالا را نوشته‌ام اما به دلیل مریضی و بعدش هم بی‌حوصلی فرصت نشد منتشرش کنم.


باز برگشتم

با تشکر از تمام دوستان عزیزی که از این غیبت طولانی من خم به ابرو نیاوردند و حتی نپرسیدند کجا هستی که خبری ازت نیست.

در جهت رفع نگرانی این عزیزان باید بگوییم از وضعیتی نزدیک به مرگ برگشتم و این چند خط را در شرایطی می‌نویسم که تازه از بستر بیماری بلند شده‌ام. اینکه دردم چه بود بماند، همین قدر بدانید شرایط به قدری وخیم بود که در کمتر از یک هفته قریب به ۱۰ کیلو وزن کم کردم و تمام لباس‌هایم ۳ تا ۴ سایز برایم گشاد شده‌اند. احتمالا اگر از کسانی بودم که معتقد‌اند زیبایی در لاغری حداکثریست از خوشی در پوست خودم نمی‌گنجیدم.

بگذریم، حالا که برگشتم در آینده بیشتر می‌نویسم.

طاقچه

 قبل‌تر در وبلاگم اپلیکیشن فیدیبو را معرفی کردم. این بار می‌خواهم اپلیکیشن دیگری را در این سبک به شما معرفی کنم.

 اپلیکیشن «طاقچه» با داشتن هزاران کتاب باکیفیت با فرمت‌های ‌pdf و epup یک کتابخانه بزرگ و غنی است و لقب «نزدیک‌ترین کتابفروشی شهر» به حق لایق این اپلیکیشن است.

 در مقایسه با اپلیکیشن فیدیبو، طاقچه از تعداد کتاب‌های رایگان بیشتری برخوردار است و کتاب‌های منتشر شده در آن قیمت معقول‌تری دارند.

رابط کاربری ساده و زیبا و امکانات مناسب از دیگر مزایای این اپ هستند. برای دریافت نسخه اندروید و ios طاقچه به آدرس www.taaghche.ir بروید.

درد دل

آخرین پستی که ارسال کردم مربوط می‌شود به ۳ بهمن و حالا که این پست را می‌نویسم در دقایق اولیه ۲۷ بهمن هستیم. در این فاصله ۲۵ روزه با خودم کلنجار می‌رفتم که این وبلاگ را به کل حذف کنم یا اینکه بگذارم همچنان به حیاتش در عرصه وب ادامه دهد. چند باری به وبلاگ سرزدم و چندتایی از مطالب را حذف کردم شاید احساس نسبت به وبلاگ بهتر شود.

بعد از ۲۵ روز کشمکش با خودم نتیجه کار این شد که هنوز هم اینجا در خدمت شما هستم و احتمالا خواهم بود اگر این وبلاگ از بلایای غیر طبیعی مصون باقی بماند.

عشق به کتاب‌خوانی


من از بچگی علاقه عجیبی به کتاب داشتم. زمانی که بچه‌‌های هم سن و سال من در خیابان برای اسباب‌بازی گریه می‌کردند من برای کتاب اشک می‌ریختم و زمانی که بچه‌ها می‌دویدن و می‌پریدن من در خیالاتم خودم را به جای قهرمان داستان‌‌ها تصور می‌کردم. از دست اژدها فرار می‌کردم، از روی گودال آتش می‌پریدم و شاخ دیو را می‌شکستم. امروز داشتم با خودم فکر می‌کردم دلیل این علاقه شدید به کتاب در دوران کودکی (که هنوز هم با من است) از کجا می‌آید؟ 
ادامه مطلب ...

خودسانسوری

خودسانسوریاولین بار سال ۸۹ بود که یک وبلاگ در بلاگفا ساختم و شروع کردم به نوشتن؛ در ۵ سال گذشته وبلاگ‌های زیادی ساختم و کم کم سبک نوشتنم را پیدا کردم. تمام این سال‌ها با یک خودسانسوری همراه بود که اذیتم می‌کرد.
خودسانسوریی که باعث می‌شد ده‌ها خط را در کمتر از یک دقیقه پاک کنم. خودسانسوری اصلا چیز خوبی نیست؛ مثل بُغض‌ی است که در گلو می‌ماند و آخر سر راه نفس آدم را بند می‌آورد. تصمیم گرفتم از این به بعد بی‌پرده بنویسم، حرف‌هایی را که چندین سال است در ذهنم مانده.
البته بی‌پرده بی‌پرده هم که نه، گاهی خود سانسوری نیاز است. از قدیم گفتن زبان سرخ سر سبز را می‌دهد برباد، بخاطر حفظ سر هم که شده باید بعضی حرف‌ها را قلم بگیرم.

که عشق آسان نمود اول

یادم میاد از بچگی دوست داشتم نویسنده بشم. البته به دلایلی که برای خودم هم نامعلوم است هیچ وقت با صراحت راجع به این علاقه با اطرافیانم صحبت نکردم. اولین بار که یک داستان درست و حسابی و دست و پادار نوشتم کلاس چهارم ابتدایی بودم. یک درس داشتیم به نام  درس آزاد، سه صفحه ورق سفید بود که باید خودمان پُرش می‌کردیم. یک داستان کوتاه نوشتم ، خیلی ساده و سر راست با یک نتیجه اخلاقی راجع به دوتا خواهر که دوست نداشتن اسباب‌بازی‌هایشان را با هم تقسیم کنند.
مادرم بعد از خواندن این داستان گیر داد که منظورت به دختر خاله‌هایت بود، در صورتی که من اصلا در زمان نوشتن آن به دخترخاله‌های دوقلویم فکر هم نکرده بودم. معلم هم بعد از خواندن داستان فقط گفت خیلی قشنگ بود.هیچکس استعداد داستان نویسی من را ندید یا شاید هم دید ونادیده گرفت. هر چه بود بعد از آن من دیگر نوشته‌هایم را به اطرافیانم نشان ندادم.
 الان چند وقت است شروع کردم به نوشتن یک داستان، این بار هم قهرمان داستان یک دختر است که من اسمش را گذاشتم «پروانه». اول که شروع کردم به نوشتن با خودم گفتم یک تا دو هفته میشینم سرداستان و بعدش هم دو سه هفته وقت می‌گذارم برای بازخوانی و ویرایش و تصحیح غلط‌های املایی، اما وقتی شروع به داستان نویسی می‌کنی ، آغازش با خودت است اما  ادامه و پایان داستان با تو نیست.
الان من هم با پروانه به مشکل خوردم. در صفحه ۸ تصمیم به خودکشی گرفت. یک قوطی قرص را در یک لیوان آب حل کرد و خورد. حالا چند روزی است که دارم باهاش مذاکره می‌کنم که به زندگی برگردد. نتایج مذاکرات را متعاقبا از همین تریبون اعلام می‌کنم.

برف


برف آمد و شهر را سپید پوش کرد، به زمین نشست و سیاهی را محبوس کرد.
کودکانی که با بارش برف دل‌هایشان گرم شده بود شال و کلاه کردند. به هم گوله برفی پرت کردند، دنبال هم کردند و در نهایت یک آدم برفی زیبا ساختند. شال‌گردنی به دورش پیچیدند تا سرما نخورد. اما فردا که آفتاب بتابد برف‌ها آب می‌شود و آدم برفی هم می‌رود. می‌رود و تنها شال گردنش را به رسم یادگار جا می‌گذارد.
کاش این بار که برف‌ها آب می‌شود سیاهی‌ها را هم با خودش بشورد و ببرد.

بـرف نو! بــرف نــو! سلام، سلام

بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام

پــاکــی آوردی ای امـیـد ســپـیــد

هـــمــه آلـــودگی‌ســـت این ایام